طنز | دوشنبههای برگی
باشگاه نویسندگان حوزوی خبرگزاری رسا | علی بهاری
پدر همیشه گیر می داد. اعصابم را خرد می کرد و دائم یکسری قوانین تکراری را تکرار می کرد: «این جوری نرو بیرون، اون جوری نرو بیرون. این رو بپوش، اون رو نپوش» یک روز دیگر به سیم آخر زدم و تصمیم خودم را گرفتم: راه اندازی یک کمپین علیه باباهای گیر!
بچه های غارهای کناری هم همین مشکل را داشتند. پدران آن ها هم دائما گیر می دادند و اعصاب شان را خرد می کردند. پدرها اصرار می کردند باید پوست خرس بپوشید و ما نمی خواستیم. تصمیم گرفتیم یک روز در هفته را پوست خرس نپوشیم و با برگ درخت انگور خود را بپوشانیم. اسم کمپین را هم گذاشتیم: «دوشنبه های برگی!» خیلی شروع خوبی داشتیم. برگ ها را می پوشیدیم و از غار می زدیم بیرون. در جنگل هواخوری می کردیم، گاهی با پسرهای غارهای کوه روبرو می رفتیم لب چشمه تفریح و کلا از این جور کارها. به خصوص توی هوای گرم خیلی حال می داد.
لباس خرس واقعا گرم بود و در گرما اذیت مان می کرد اما برگ که می پوشیدیم دیگر روی ابرها بودیم. خنک، سبک بال و آسوده. همه چیز خوب بود تا این که پدرها فهمیدند. دعوا شد. گفتند دیگر به غار راه تان نمی دهیم. ما هم از خدا خواسته! رفتیم با همان پسرها لب چشمه اتراق کردیم. یکی از دخترها با یکی از پسرها "ازدواج قهوه ای" کردند؛ یعنی در یک چادر زندگی می کردند؛ ولی دستشوییها جدا بود. هر کدام شان جداگانه یک چاله کنده بود.
خلاصه دعوای ما و پدرها بالا گرفته بود اما حق با ما بود. می خواستیم سبک زندگی مان را خودمان انتخاب کنیم. می گفتیم به آنها ربطی ندارد که ما برگ بپوشیم یا پوست خرس. پوشش مان را خودمان انتخاب می کنیم. پدرها می گفتند: «ما خیر و صلاح تان را می خواهیم. بیرون پر از گرگ است و برگ پوشیدن آسیب پذیری تان را در مقابل آن ها بیشتر می کند. حتی همین پسرهای به ظاهر دوست هم ممکن است سوء استفاده کنند» ولی ما تصمیم داشتیم کوتاه نیاییم. تازه دوستم که ازدواج قهوه ای کرده بود خیلی هم راضی بود. یکی از پسرها به من هم پیشنهاد کرد. اما گفتم فعلا می خواهم ادامه شکار دهم.
وقتی با پدرها به زبان خوش به توافق نرسیدیم، تصمیم گرفتند از زور استفاده کنند. یکی از پدرها، درخت های انگور را آتش زد تا ما دیگر برگ نداشته باشیم اما ما بلافاصله "اقدامات متقابل" را آغاز و برگ انجیر را جایگزین کردیم. یکی دیگر از پدرها دخترش را به زور به غار برگرداند و سنگ جلوی غار را محکم کرد اما دخترک راه فرار را یاد گرفت. هر روز وقتی پدرش می رفت شکار، فلنگ را می بست و می آمد پیش ما لب چشمه. وقتی دیدیم کوتاه نمی آیند و حق ما را به رسمیت نمی شناسند تصمیم گرفتیم مقابله به مثل کنیم. شروع کردیم به کشتار خرس ها. تا می توانستیم خرس کشتیم. آن ها هم آتش زدن درخت های انجیر را ادامه دادند. ما خرس می کشتیم و آن ها انجیر آتش می زدند. کم کم آتش سوزی شد. کل جنگل آتش گرفت. مادرم نصف بدنش را در آتش سوزی از دست داد. اما مساله به همین جا ختم نشد. به خاطر شکار بی رویه خرس ها، اکوسیستم به هم خورد. حیوانات به جان یکدیگر افتاده بودند. اوایل، یک دعوای دو قطبی بین ما غار نشین ها بود اما بعدا چند قطبی شد و همه ی جنگل را درگیر کرد. زد و خوردها که بالا گرفت حیوانات اهلی رو به انقراض رفتند. دیگر غذایی برای خوردن نداشتیم. با دست خودمان جنگل را تبدیل به جهنم کرده بودیم. مجبور شدیم آن جا را برای همیشه ترک کنیم و به جنگلی دیگر برویم. جنگل جدید، از قبلی بهتر بود. هم رفتار پدرها بهتر شده بود و هم ما آرام تر رفتار می کردیم. راستش را بخواهید از زندگی لب چشمه خیری ندیده بودیم و دنبال بهانه بودیم به آغوش گرم غار برگردیم. به خصوص آن که پسرها در مقابله با حیوانات وحشی از ما محافظت نمی کردند و فقط دنبال مسخره بازی های خودشان بودند. یک غار کوچک آن سوی جنگل ساخته و تبدیل به «مکان» کرده بودند. بیچاره چند تا از دخترها که با وعده ازدواج قهوهای به غار رفتند و زندگی شان قهوه ای شد! خلاصه دیدیم تحمل گرمای پوست خرس بهتر از از دست دادن خانواده و امنیت است.
دوباره خانواده شکل گرفت. شاد، پر انرژی و امیدوار. راستی آن دوستم که ازدواج قهوه ای کرده بود جدا شد. یک روز شوهرش بدون اجازه از چاله او استفاده کرد و همین زندگی شان را به هم ریخت. خدا را شکر به آن خواستگار، جواب منفی دادم. خلاصه این که هیچ وقت کمپین راه نیندازید!/918/ی703/س
طنزهای فاخری دارند کم کم مینویسند.
آفرین